شهید عماد مغنیه معروف به “حاج رضوان” پس از تأسیس حزبالله لبنان به جمع آنان پیوست و در میان همه فعالیتها نبرد و جنگ رو در رو با اشغالگران صهیونیست را برگزید و در مدت کوتاهی او که سرشار از اخلاص، ایثار و تقوی زکاوت و شجاعت بود فرمانده لایق و شایستهای شد که حضورش در هر صحنه نبرد به معنای پیروزی رزمندگان اسلام در آن صحنه بود.
در نبردهای قهرمانانه حزب الله با ارتش اشغالگر رژیم اسراییل در سال ۲۰۰۰ که منجر به آزادی جنوب لبنان شد نقش شهید حاج عماد معجزهآسا بود. در همین عملیاتها بود که برادرش به نام «جهاد مغنیه» به شهادت رسید و این شهادت به او روح والاتری برای ادامه مبارزه اعطا کرد.
در جنگ تابستان ۱۳۸۵ مشهور به جنگ ۳۳ روزه اوج مردانگی، رشادت و حکمت این فرمانده عزیز اسلام برای همگان به ویژه دشمن شکست خورده آشکار شد. بیست و پنج سال، قویترین سرویسهای جاسوسی دنیا، تمامِ تلاشِشان را برای ترور یا اسارت عماد کردند؛ تلاشی که همیشه ناکام میماند و همین، عماد را در نظرشان تبدیل کرده بود به یک «شبح»؛ شبح حزب الله.
در نهایت عماد مغنیه در سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۶(۱۲ فوریه ۲۰۰۸) و در شب شهادت حضرت رقیه(س) این شیفته اهل بیت(ع) که بسیاری از دوستان بارها و بارها شاهد اشکهای او در حرمهای مطهر حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بودند به آرزوی دیرینه خود رسید و به برادران و همسنگران شهیدش ملحق شد.
* اقدام جالب حاج عماد در عربستان
حاج عماد از همان هنگام ورود حضرت امام(ره) به ایران در حالی که ۱۶ سال بیشتر نداشت، مردم را به همراهی با انقلاب اسلامی تشویق میکرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز همراه و همپای انقلاب بود و از همان اولین سال اعلام راهپیمایی روز جهانی قدس در برگزاری و شرکت در راهپیمایی نقش مؤثر داشت.
چند باری همراه با عماد مغنیه، حضوری خدمت امام خمینی(ره) رسیدیم. در یکی از این دیدارها امام فرمودند: “حاج عماد فرزند من است.”
زمانی که جنگ تحمیلی صدام با ایران شروع شده بود، عماد مغنیه تصویری از حضرت امام(ره) که پشت آن چسب وجود داشت را به پشت پلیسهای سعودی میچسباند و آنها در حالی که عکس امام(ره) روی لباسشان بود در میان مردم میچرخیدند و متوجه نمیشدند که چه کسی عکس را روی لباس آنها چسبانده است.
* خاطرهای از روحیات متفاوت شهید مغنیه
در بخشی از «ابوجهاد» کتاب آمده است: «کل روز را کار کرده بودیم. خسته و کوفته برگشته بودیم محل اقامتمان که حاج عماد به من گفت: «فیلم آخرین سامورایی را دیدی یا نه؟» گفتم «نه، فیلم خوبیه؟» فیلم را داخل ویدئو گذاشت و با هم دیدیم.
تا جایی که وقت میکرد فیلمهای روز دنیا را دنبال میکرد. حتّی یکی از دوستانِ نزدیکش میگفت «اگر عماد نظامی نبود و وارد کار فیلمسازی میشد، یکی از بهترین کارگردانهای لبنان میشد.» مسئولیتها و کارهایش را که میشنیدی فکر میکردی با یک نظامیِ خشک و خشن یا یک شخصیت امنیّتی بیعاطفه روبرو میشوی، ولی وقتی از نزدیک میشناختیاش، تعجب میکردی که اصلآً چنین شخصیتی، چرا رفته و نظامی شده؟»
* ماجرای ظرف شستن عماد مغنیه
سرلشکر قاسم سلیمانی در مراسم دهمین سالگرد شهادت حاج عماد مغنیه در تهران به بیان خاطرهای از این شهید پرداخت: «یک مرتبه که در جنوب لبنان جلسهای برگزار کرده بودیم هر چند همه نام او را میدانستند اما او را نمیشناختند یک بار یکی از اعضا اعتراض کرد و گفت تو که هستی که هر روز به این جلسه میآیی و میروی، باید ظرفها را هم بشویی، او قبول کرد و کار را انجام داد بعداً فهمیدند که او «حاج رضوان» است.جمله رهبری که فرمودند عماد فرزند امام بود یک جمله کامل است هر چند حاج رضوان با همان نسبت به رهبری عشق میورزید».
* روایت یک مقام ایرانی از شجاعت عماد
«یک بار در سال ۲۰۰۳ میلادی، مغنیه، من را به همراه یک مسؤول دیگر ایرانی، به جبهه جنوب لبنان برد. او خود رانندگی میکرد و همزمان، مواضع حزب الله و اسرائیلیها را برای ما تشریح کرد. او بسیار شجاع هم بود. یک بار قبل از سال ۲۰۰۰ میلادی، مرا به دیدار مشابهی برد و تشریح کرد که رزمندگان حزب الله، چگونه کوهها را میشکافند و سکوهای موشکی را درون آن قرار میدهند که به صورت متحرک به خارج از کوه برود و آماده شلیک شود. در آن سفر هم با خودرو به جنوب رفتیم، تا جایی رفتیم که دیگر خودرو نمیتوانست حرکت کند و حدود ۴۵ دقیقه هم پیاده رفتیم. راه، قبلاً مشخص شده بود؛ راه باریکی بود که از بین بمبهای خوشهای عبور میکرد و برای ما باور این موضوع مشکل بود که موشکهای به این بزرگی را زیر چشم صهیونیستها چطور از این راه منتقل میکنند. دستاوردهای بزرگی بود، در آن زمان بود که من فهمیدم که اگر اسرائیلیها به لبنان حمله کنند، شکست سختی میخورند.»
* خاطرات بیادماندنی یک مادر از فرزند
مادر شهید مغنیه درخصوص خاطرات به یادماندنی خود از فرزندش چنین میگوید: من خیلی از حاج عماد خاطره به یاد دارم. روزی را به یاد دارم که عماد کودک بود و من با او سوار بر تاکسی بودیم و به سمت بیمارستانی در بعبدا میرفتیم و مسافران نیز از مسیحیان بودند. از رادیو شنیدیم که در منطقه ˈبنت جبیلˈ در جنوب بمباران صورت گرفته. هیچ یک از مسافران نمیدانست بنت جیل کجاست و من به آنها گفتم که در جنوب قرار دارد. چند سال گذشت و جنوب آرام شد و ما به جنوب برگشتیم. هر یک از پسرانم بایستی یک هفته تا برگشتن پدرشان پیش من می ماندند تا اینکه نوبت حاج عماد رسید. روز یکشنبه طبق معمول پدرش به بیروت رفت و عماد پیش من ماند. ناگهان دیدم او مشغول جمع کردن وسایل خود است. از وی پرسیدم کجا می روی که جواب مشخصی نداد. گفتم من تنها نمی توانم باشم و تو به خاطر من اینجا هستی. وقتی دیدم اصرار می کند که برود، گفتم برو ولی قبل از برگشت پدرت برگرد و قبل از برگشت پدرش آمد. از او پرسیدم کجا بودی، گفت بنت جبیل. من در آنجا در حال گذراندن دوره آموزش هستم می خواهی من هم مانند آن راننده ماشین باشم که بنت جبیل را نمی شناخت. فهمیدم که وی بعد از گذشت ۴ سال از آن حادثه آن را همچنان به یاد دارد.