محسن (هوشنگ) خدادادی در یازدهم مردادماه سال 1343در شهر کرمانشاه دیده به جهان گشود. خانوادهی او، از خانوادههای مذهبی و دیندار شهر بود و پدرش، ارتباط خوبی با مسجد محل داشت. همینها باعث شد که بعدها وقتی محسن بزرگتر شد، انجام تکالیف و شعائر دینی به بخش جدا نشدنی برنامهی روزانهاش تبدیل شود و حتی بعدها در میادین حساس و پر خطر جبهه و جنگ هم لحظهای از عبادت و انجام فرائض دینی غافل نگردد. پس از پایان دورهی دبستان و همزمان با تحصیل در دورهی راهنمایی، تابستانهایش را همراه با پدر در کورهی آجرپزی کار میکرد. انگار که طبیعت مقرر کرده بود که محسن زودتر از سایر همسالانش بزرگ شود. هر چند کار در کورهی آجرپزی سخت و توان فرسا بود، اما عشق به ورزش و نشاط، محسن را به زمینهای ورزشی محله کشاند. زمینهای خاکی و توپهای پلاستیکی برای محسن جذابیتی دست نیافتنی داشتند و چیزی نگذشت که فوتبال به یکی از تفریحات دائمیاش تبدیل شد. در اینجا باز هم استعداد و هوش خدائی، به یاریاش شتافت، چنان که بعد از چند سال به همراه یار دیرینهاش علیاصغر زارعی به عضویت تیم فوتبال ابوذر در آمد و بازیکن ثابت این تیم شد. اما نه کار سخت و توانفرسا در کورهی آجرپزی، نه عضویت در تیم فوتبال ابوذر و نه درس و تحصیل،هیچکدام نتوانست مانع توجه هوشنگ به اوضاع محیط پیرامونش شود، کمکم زمزمههای فروپاشی رژیم طاغوت بهگوش میرسید.
هنوز دو سال از شادی پیروزی انقلاب نگذشته بود که سرنوشت آزمون دشوار دیگری پیش رویش گذاشت. وقتی اولین موشکهای عراق به سمت ایران شلیک شد هوشنگ تازه در دبیرستان نامنویسی کرده بود. با آغاز جنگ تحمیلی هوشنگ به عضویت بسیج در آمد و به جبهه اعزام شد. اما بر خلاف بسیاری از همسالانش درس و تحصیل را رها نکرد و در تمام مدتی که در جبهه بود برای گذراندن امتحانات پایانی مرخصی میگرفت و به شهر برمیگشت. او که بارها ثابت کرده بود از عهدهی انجام چند وظیفه با هم بخوبی برمیآید نه تنها در جبهه و محل خدمتش بلکه در پادگان ابوذر جوانی فعال و با نشاط بود که در درس خواندن هم جزء شاگردان زرنگ محسوب میشد و به این طریق توانست حین جنگیدن در جبهههای حق علیه باطل، دیپلمرا هم بگیرد.
هنوز مدت زیادی از حضورش در جبهه نگذشته بود که در یکی از عملیاتها هدف دشمن قرار گرفت و مجروح شد. جراحت آنقدر شدید بود که در کرمانشاه نتوانستد کاری برایش بکنند و به ناچار به یکی از بیمارستانهای شهر مشهد منتقلش کردند. به این ترتیب هوشنگ که همواره به خستگیناپذیری شهره بود مجبور شد یک ماه از بهترین ایام زندگی و جوانی را، روی تخت بیمارستان سپری کند و به انتظار خوب شدن زخمش بنشیند. از بیمارستان که مرخص شد به کرمانشاه برگشت. هنوز پایش به خانه نرسیده، وسایلش را جمع کرد و برای بار دوم راهی جبهه شد. هر چند بسیاری از اطرافیانش عقیده داشتند که او دَین خودش را به مملکت با زخمی شدن ادا کرده است، اما این بار او نه برای ادای دَین، بلکه به عشق نجات میهن پا در راه جبهه نهاد. همین بود که به یکی از دوستانش که از او پرسید «آخر تا کی میخواهی جبهه باشی؟» جواب داد «تا وقتی جنگ و جبهه باشد من هم هستم، مگر اینکه قبل از پایان جنگ شهید بشوم».
با اینکه از مسئولین اطلاعات عملیات تیپ نبی اکرم (ص) بود و از فعالترین نیروهای گشتی و شناسایی این واحد به حساب میآمد هرگز از این امور چیزی به خانواده نمیگفت و همیشه میگفت رزمندهای ساده و بسیجیای ناچیزم. در یکی از گشتی و شناساییهای عمق دشمن بود که دوست صمیمیاش امیر محمدی روی مین رفت و پایش قطع شد علی رقم اینکه منطقه ملهخور مریوان بسیار سخت و صعبالعبور بود او امیر را روی دوشش تا عقب آورد آری او آنقدر به جهاد ادامه داد که تقدیر سرنوشت شهادت را برایش رقم زد. پانزدهم آبان ماه سال 64 هرگز از خاطر خانواده و دوستانش محو نخواهد شد. روزی که هوشنگ به همراه واحد اطلاعات عملیات تیپ نبی اکرم (ص) برای اعزام به جزیرهی مجنون آماده می شدند که در حین غواصی به آسمانها پر کشید و آن همه استعداد خدادادی و پشتکار را همراه خود برد.
|||
گزیدهای از وصیتنامه شهید
ملت رزمنده و شهید پرور ایران، من با دیدگان باز و از روی عشق به الله و برای رسیدن به او و برای اینکه دَین خود را به اسلام و انقلاب ادا کرده باشم، به ندای حسین زمان لبیک گفتم و داوطلبانه وارد جبههی جنگ شدم.
پیام من به امت رزمنده ایران ،خصوصاً خانواده ام این است تا زنده هستید راه اسلام را در پیش گیرید. مبادا این چراغ روشنی بخش راه را از دست بدهید، از پیام و رهنمودهای رهبر کبیر انقلاب پشتیبانی کنید ؛ زیرا امام خمینی بود که ما جوانها را که در حال غرق شدن بودیم نجات داد و سوار بر کشتی انقلاب اسلامی نمود و به سوی ساحل پیروزی به پیش برد.تا راهنمای این کشتی روح خداست ترس و واهمه ای به دل راه ندهید.
تهیه کننده: موسسه فرهنگی وصال نور